سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
بسا سخن که از حمله کارگرتر بود . [نهج البلاغه]
 
ÇãÑæÒ: دوشنبه 103 آذر 5

"به نام یار همیشگی ام"

چندروزه میخوام بنویسم اما نمیدونم از چی؟ تا اینکه امشب یک اتفاق ساده باعث نوشتن این پست شد .

یک دوست صمیمی دارم که خاطرش خیلی برام عزیزه. خیلی دوستش دارم چون خیلی از چیزهایی که یاد گرفتم را خدا به واسطه اون بهم یاد داده. چون در مواقع سختی و مشکلات تنهام نذاشته. چون در بهترین لحظه های زندگیش فراموشم نکرده. حتی پای دیوار کعبه. از طرفی یه عادتی دارم که هروقت با دوستام از طریق پیامک درباره موضوع خاصی حرف میزنیم و دراین بین پیامک خاصی به دلم میشینه و آرومم میکنه یا ابراز علاقه و همدردی کسی باهامه، اون پیام رو پاک نمیکنم و هر چند وقت یه بار میرم سراغشون. این کار باعث یادآوری خاطره های خوب و آدمهای خوب اطرافم میشه. از جمله همین دوست مذکور. دیشب داشتم که پیامکهای اضافی را از گوشیم پاک میکردم، از دلم گذشت که: نکنه یه وقت پیامهای این دوستم پاک شه؟ اگه پاک شه چیکار کنم؟...و در ادامه ماجرا: امشب که داشتم به دوست گرامی پیامک میزدم تا سوالی را ازش بپرسم، ناخواسته دستم رفت رو گزینه دیلیت و همه اون پیامها یکجا پاک شد.خییییلی ناراحت شدم اما این اتفاق دو تا درس داشت برام:

اول اینکه: به هر چیزی زیاد دل نبندم. دوست خوب، خوبه اما نه اینکه انقدر به پیامکهاش دلبسته بشم که از پاک شدنشون اینطوری حالم گرفته شه. جای دوست خوب و آدمهای خوب و حرفهای خوب باید تو دل آدم باشه نه توی گوشی موبایل یا دفتر خاطرات و...این را خدا بارها بهم گفته اما کو گوش شنوا؟؟؟

دوم: اگر میخوام کاری را انجام بدم، هرچقدر هم که ظاهر کوچکی داشته باشه، باید برای انجامش از خدا کمک بخوام و یادم نره که حتما ازش بخوام اگر صلاحمه برای انجامش کمکم کنه. و یادم نره که هیچوقت یاد چیزی نکنم که من را از یاد اون غافل کنه. دیشب، هم یادم رفت از خدا بخوام که اون پیامها برام بمونه هم یادم رفت ازش بخاطر داشتن چنین دوستی تشکر کنم. یعنی در اون لحظات فقط خودم را دیدم و پیامکهای دوستم را.

اتفاق دیگه ای هم که امروز افتاد، این بود: دو روزه تو شرکت باید کاری را انجام بدم که به دلایلی به نتیجه نمیرسه. امروز صبح از اول همش به خدا میگفتم: خدایا یه کاری کن این درست شه. اما یه جایی یه دفعه شرمنده شدم از خودم که چرا فقط وقتی کارم گیره میرم سراغ خدا؟ چرا علاوه بر توفیق کارهای مادی، توفیق بنده خوب بودن را ازش نمیخوام؟ توفیق انجام اعمال خوب را ازش نمیخوام؟ چرا صبح که از خونه میام بیرون ازش نمیخوام کمکم کنه تا آخر شب گناه نکنم؟ ازش نمیخوام کمکم کنه از یادش غافل نشم؟ کمکم کنه همیشه و همه جا او را ناظر اعمالم ببینم؟

همه اینها را نوشتم تا یادم نره که کی هستم، از کجا اومدم و به کجا باید برم؟ نوشتم تا اهدافم برام یادآوری شه. نوشتم تا هر وقت دچار روزمرگی شدم با دیدن و یادآوری این پست به خودم بیام.

و من الله التوفیق

خــدایــا! تنـهامون نـــــذاری

"بخوان دعای فرج را به یاد خیمه سبز      که آخرین گل سرخ از همه خبر دارد"

«اللّهم عجل لولیک الفرج»


 äæÔÊå ÔÏå ÊæÓØ بهاری دوشنبه 90/8/30 | äÙÑÇÊ()
ÏÑÈÇÑå ÈåÇÑí

*باران بهاری*
بهاری
یه بنده خـدا که خیلی اتفاقی پاش به اینجا باز شده و می‌خواد سعی کنـه بیشتر، از خـدا و چیزهایی که خــدا دوست داره بگه - و گـاهی هم از دلنوشته‌هاش- تـا شـایـد...... (نوشته‌های این وبلاگ، صرفاً برداشت‌های شخصی من هستند مگر اینکه منبع آن را ذکر کرده باشم.)

íæäÏ æíŽå

ÌäÈÔ letter4u


ãäæí ÇÕáí
ÂãÇÑ æÈáǐ
ÈÇÒÏíÏ ÇãÑæÒ: 14
ÈÇÒÏíÏ ÏíÑæÒ: 44
ãÌãæÚ ÈÇÒÏíÏåÇ: 212594
ÝåÑÓÊ ãæÖæÚí
ÈÇíÇäí æÈáǐ
ÌÓÊÌæ ÏÑ ÕÝÍå

áíäß ÏæÓÊÇä
íæäÏåÇí ãÝíÏ
ÎÈÜÑäÇãå
 
æÖíÚÊ ãä ÏÑ íÇåæ